سوتی داد استادم واخ آخ
فقط بخونیدو بخندید،آخ جونم
آره سوتی داد چه جورم .راستش من در سلمونی کار می کنم و عاشق اینم که موهای آدما رو کوتاه کنم(آخ چه جورم).البته کوتاه کردن مو به هر شخصی نمی آد اما چه کنم من عاشقشم(البته فکر می کنم آدما اینطوری منظم ترن(خوب اینم نظر شخصیمه دیگه چی کار کنم کاریش نمی شه کرد)).
اما حالا چی شد؟!راستش تازه اوایل کارمه و قبلا یه خورده دوره این کارو دیده بودم اما دستم زیاد فرمون نیس،به همین دلیل به اوستام(اقا امین) کفتم آقا امین می تونم دوستامو بگم بییان و رو موهاشون اصلاح انجام بدم تا حر فه ای تر شم، اونم گفت؛ رضا کار خوبیه اینطوری تا چند وقت دیگه نیازی نیس من مغازه باشم و تنهایی خودت می تونی تمامی مدلهارو واس مشتری انجام بدی. منم شاد و مسرور زنگ زدم به چندنفر از دوستام و دوتاشون گفتن رضا ما وقت نداریم و بذار واس بعدا می یایم که جا داره بهشون بگم خیلی بی معرفتن چون هنوز که هنوزه نیومدن ،و یکی دیگه هم گفت رضا یه ساعت دیگه پیشتم اینم بگم که اسمشم حسام>آره حسام جون.
حالا می خوام قسمت اصلی داستانو واستون تعریف کنم.
قضیه رو به آقا امین گفتم،گفتم که دوستم حسام یه ساعت دیگه اینجاست،اونم گفت:خوبه فقط اومد منو صدام کن تا مدلهای مورو رو موهاش کار کنیم من گفتم باشه حتما.
هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که یه مشتری اومد داخل مغازه که حسام نبود.اینو بگم چه موهای بلندو افشونی داشت مشترییه،طوری که هر مدلی که دوس داشتی می تونستی رو مو هاش کار کنی.قبل اینکه قسمت اصلی داستانمو تعریف کنم بگم که اوستام رفته بود پاتوقش منظورم مغازه بغلی مغازمونه که یه مشاور املاک داره و خیلی هم آدماش با صفان.
داشتم میگفتم در اون هنگام رفتم سمت مغازه بغلی و از پشت شیشه سکوریت مغازه اشاره کردم به اوستام تا بیاد،اونم از تو مغازه با اشاره گفت برو من الان می آم.منم رفتم و کارایه اولیه یعنی بستن پیش بندو آماده کردن وسایل بود انجام دادم در همین هنگام بود که اوستام اومد بدون اینکه از پسره (مشتری) سوالی کنه که چه مدلی می خواین مو هاتو اصلاح کنم بهم گفت قیچی پیتاژو بده رضا منم بهش بدون معتلی دادم ،البته حق داشت چون فکر می کرد رفیقمه نه مشتری .
آقا امین رو کردو بهم گفت بیا نزدیکتر و خوب ببین، یاد بگیر مدلهارو چه طوری رو مو هاش کار می کنم .بعد گفت رضا قیچی پیتاژو اینطوری می ندازن زیر مو هاشو کوتاه می کنن.منم می گفتم بله آقا حتما.
در این هنگام بود پسره (مشتری)که خیلی حساس بود و ترس داشت مو هاش خراب شه رو کرد و گفت آقا من اصلا نمی خوام موهامو اصلاح کنم ،امین گفت آخه چرا؟!پسره گفت نه آقا من موهامو از سر راه پیدا نکردم که دارین مدل رو موهام کار می کنین.و باز پسره گفت آقا من فقط می خوام یه خورده موهامو مرتب و تنظیم کنی نه مدل بدین.آقا امین که فکر می کرد اون رفیقمه به پسره گفت شما چقدر می ترسین قرار نیس سرتونو ببرم فقط می خوام به رفیقت یه خورده کار یاد بدم.دوباره یه خورده معکسی کردو گفت شما چقدر فیس و افاده ای هستین. عزیزان چشاتون روز بد نبینه مشتری که هنوز چیزی از ماجرا نمی دونست و فکر می کرد دستش انداختیم بلند شدو با صدایی بلند تر از دفعه ی قبل گفت آقا پیش بندو باز کنین دیگه بسه هی چیزی نمی گم شما بدترش می کنین.
دو باره مشتری خواست تکرار کنه سریعا رو کردم به آقا امین گفتم آقا این آقا مشترییه نه دوستم حسام،اوستام که متوجه قضیه شد یه نگاهی بهم کردو گفت رضا چرا زودتر نگفتی منم چیزی واس گفتن نداشتم با اندکی تامل گفتم آقا شما اجازه ندادین من حرفی بزنم .
خلاصه این که سر آخر آقا امین یه عذر خواهی به مشتری کرد وازش خواست ناراحت نباشه از این سؤتفاهم.
بنام خدا
بهشت کوچک من
در روستایی سرسبز
سخنی کوتاه اما شنیدنی:
در بین راه جادههای نامطلوب ریگی و زمزمه رقصان برگهای نوشکوفته ی بهاری که حس و حال خوشایندی دارد و شیرینی فراموش نشدنی آن در خاطر می ماند، جاده ای که در انتها به روستایی سرسبز و کوچک ختم می شود. جاده ای که در انتهاش سبب رویارویی شما با عده ای از مردمان با ایمان و مهربان می شود.
مردمانی مهربان ، دلسوز و توصیف نشدنی با قلبی بزرگ صفت برگرفته از خوی پهلوانی از داستانهای ایران باستان سینه به سینه گشته ی تا کنون و داشتن شخصیتی شخیص با آدابی ماندگار نشات گرفته از درون که از باطن به ظاهر رخنه می کند، طوری که حس قلبانیت بر صاف و پاک بودن این مردمان گواهی می دهد .و از چشمان به سوگند یاد کرده که جز رنج چیز دیگر در آن نتوان دید.
مردمانی که در ته قلبشان جز پاکی وصداقت چیز دیگری نتوان یافت .اینجا بهشتاست،بهشت کوچک من در این دنیای مادی.اگر صدایی بالا رود صدای قدرت ، جنگ وبحث بر سر مال و منافع نیست بلکه صدای درد و دل است با خدایشان، صدایی که هر آدم دل مرده ای را زنده می کند،صدایی که شنیدنش موجب جلا دادن روح آدمی و جلوه کردن خلوص و نفس خوش طینت یعنی نفس لوامه هر انسان می شود،خلوصی که در هر آدمی نشات از ذات او گرفته.
اینجا کجاست؟! اینجا همان جایی است که آدمهای قبل از میلاد را می توان دید،اینجا همانجایی است که کودکی برای پدر بیمار ش در خلوت خویش زار میگرید در صورتی که کودکان همسن و سالش در کوچه و برزن مشغول بازی و سرگرمی هستند.
غروب دلنشین این روستا حس شوق برای پر کشیدن به اوج آسمانها را در دل زنده می کندو نهایت تداعی زیبایی در آفرینش را، غروبی که اندکی بعد با صدای بلند و دلنشین اذان از موذن بر خواسته می شود،غروبی که به تجسم آدمی پایانی برای همه ی سختیها و مرارتهای زندگی این مردم رنج کشیده است.چه بسی در دل آرزوست برای دیدن شما عزیزان به این نگاه های از یاد رفته.
مر دمانی که توصیف آنان در صدها یا هزارن سطر نمی گنجد و بزرگی آنها را نمی توان با قلم نوشت.مردمانی که جز زحمت برای آیندگان نتوان تصوری دگر به ذکر برد.این مردمان بدور از هر امکانات ،خود را با شرایط زندگیشان وفق دادند و جز سعادت برای خویش وفرزندانشان هیچ نمی خواهند.
آنچه بیشتر مرا مبهوت خود کرده تحمل و صبور بودنشان در برابر سختیهای طاقتفرسای زندگیشان می باشد،آن هم بدون هیچ دل خوشی در این دنیا جز سعادت در آن دنیا.
و در انتها زندگی کردن سخت است و نداشتن امکانات و تهی دستی زندگی را سختر خواهد کرد و این جز مراحل پیشه روی اکثریت آدمهاست که به ظاهر نبودنی به بودنی ارزشمند تر است، اما باید صبور بود تا از بین شش میلیارد نفر شما جز نفرات سر بلند باشید .
به امید سر بلندیتان در تک تک مراحل زندگیتان
برچسبها: سلام. ایشالا حالت خوب باش البته در تمام لحظات.خواهشا حس کنید وب
صدایی آشنا
اما مخوف
روزهای مخوف ،دلی پر درد و ناله ی غم انگیز شخ شخ برگهای افتاده در پای درخت تنومند که با قدم نهادن بر آن شنیده می شد و در کنار برکه ی نا امیدی و تجسمی از وهم و خیال در هیا هوی نسیم ،و دل مشغولی ها و زمزمه ی پر ندهای اهلی که باید کوچ کنند. اینها تصاویری است که در حال حاضرمن برای آمدن پاییزی دگر در سر می پرورانم و خاطراتی که در این فصل از سال با دوستانم داشتم روزایی که بیاد آوردن آن موجب شادی و ذوق ذوق ته قلبم می شود،اما چرا حالم دگر گون شده و حس و حال عجیبی دارم، سوالیست مبهم که خود بدان بی خبرم.
واینکه این یه تیکه رو خوب دقت کنید!خوف ،اضطراب،دل شوره اینها چیزایی است که ما آدما شاید در ماه یا سالی چند بار باآن مواجه شیم ولی آنچه که مهمه اینکه چی کار کنیم از دستش خلاص شیم؟
اولین گام ایستادگی در مقابل ترس:مسلط بودن بر واقعه ای که رخ داده یا قرار در آینده ی نزدیک رخ دهد
دومین گام:زیرکی و رندی در تصمیم گیری،هماهنگ با وضعیت بدنی در شرایطی که در آن قرار دارید
سو م اینکه جزءی نگر باشید به حاشیه هایی که غرق شدن در آن موجب شادیتان یا همان آرامشتان خواهد شد.ممممممثلا یاد داستان دخترک بینوا اثر ویکتور هگو بی افتید که کو زت دخترک تنها در بیشه و جنگل با صدای بلند اعداد یک تا ده را می شمرد تا صدای مخوف ان هوالی را نشنود .
نکته:حتی پیروی از این سه گام می تونه تجربه یتلخ را شیرین شدنی کنه.
راستی اگه کسی به شخصی وابسته شه یعنی گلی رو در سینش(قلبش) بپروراند و اگه خطایی نابخشودنی از آن سر زند منجربه از بین رفتن گلهای درونش می شه پس سعی کنید وابستگیتون بسی عاقلانه باشد (آهان تا یادم نرفته بگم این تجربه ی من بوده).و اما ایشالا گلهای درونتون شادابو ماندگار باش.
گر توانستی بکوش /گر نه از حیص بترس
بنام خدا
با سلام به علا قمندانی که این وبلاگ را انتخاب و مطالب آن را می خوانند. وبلاگی که در حال حاضر می خوانیدو دیدن می کنید برای افراد یا بهتر بگویم برای علاقمندانی است که می خواهند نگاهی نوین در رسیدن به اهداف و آرمانها و همین طور اتفاقاتی که ممکن است برای هر فرد رخ دهد طرح شده.
تنها سخنی که برای شما دوست داران این وبلاگ خواهم داشت،نگاهی تازه به زندگی است.شاید این جمله که ظاهری ساده و روان دارد به تنهایی از آن بتوان تعداد بی شماری جمله بیان کرد.اما آنچه می خواهم از آن استنتاج کنم امیدوار بودن در راه هدفی است که خود آن را برگزیده اید،مثل رسیدن به اوج خوشبختی و مسرور بودن از زندگیتان که به نظر رسیدن به این هدف بسی دشوار است، اما شدنی است.
آدمهای زیادی نیستند که از زندگیشان راضی و خشنود باشند ،البته این مطلب را میتوان با تامل ودرنگ درک و آشکار ساخت.مثل دیدن چهره ای عده ای از آدمها در معابر عمومی وسازمانهاو برخورد با آنان و مشکلاتی که از خود و دیگران دم می زنند.
من وشما دوست عزیز که خداوند قدرت اختیار،تفکر و تعقل به ما عنایت فرموده می توانیم با برخورداری از این نعمت بهترین دقایق زندگی را پشت سر نهیم و مطمنا شادی ای که مشتاق آن در لحضه لحضه زندگیتان هستید تحقق خواهد یافت.
شاید این جمله برایتان آشنا باشد از ماست که بر ماست،در واقع این جمله بیانگر رنج و عذابی است که خود مصوب آن هستیم.اما می تواند آن طور هم نباشد. یعنی کافیه چشمانتونو ببندید و سعی کنید از آنچه می خواهید و دوست دارید که زندگیتان آن طور باشد که برایتان ایده ال تر است ،تجسم کنید.و بعد هم باز تکرار تا اینکه یه روزی اراده و ندای قلبتون شما را سعی در تحقق آن رویایی که در تجسم خود داشتید برساند.و قدم بعدی مطمنا تلاشی است که متناسب با آن بتوانید به اوضاع بالفعل خودتان بهبود بخشد.
البته با تفکری عاقلانه و منطقی تلاشی موثر را برای خود به ارمغان آورید تا رنجور و آزورده نشوید.
یک نکته مهم:سعی نکنید متقلد کسی باشید که توان تقلید از آن را نداشته باشید چرا که هم زمانتان به هرز خواهد رفت وهم رنجور از راه بی ثمر .
به امید کامیابی مو فقیت.با سپاسی فراوان
لطفا نظرهایتان را برایمان ارسال کنید....